بالاخره جرقهی کاری که میخواستم انجام بدم دیروز زده شد...حس خوبی دارم با کلی انگیزه...شبانه روز باید براش انرژی بذارم...حس خوبیه...امروز صبح ساعت چهار بیدار شدم مناظرهی ترامپ و بایدن رو دیدم و بعدشم سفت چسبیدم به کار...
فردا هم با دوستم میرم بیرون...راستش تمایل ندارم برم چون به شدت متمرکز برنامم هستم و تو این موقعیت یکی میگه بیا بیرون ، اون یکی میگه بیا خونمون...از کرونا هم به خاطر بابا و مامان میترسم و هر کی بهم بگه بیا بیرون مثل تیری میمونه که به قلبم میزنه😐 نه ماه پیش استرس مریضی بابا کل خانوادمون رو به هم ریخت و یک قدمیمرگ بود...ولی فعلا فردا با یکیشون که ازش خاطره دارم میرم...به هر حال تو این چهارسال خیلی از هم خاطره داریم و هر سال پاییز باهم میرفتیم فرحزاد و به قول خودمون تو یکی از لونههاش میرفتیم و حین صحبتای گرممون خوراکیهای خوشمزه میخوردیم...وقتیم که باهم بیرون قدم میزنیم کاملا وحشی میشیم و همش سوژه خنده داریم😂
همیشه هم دوتایی اکیپ تشکیل میدیم و در نهایت صمیمیت بیش از اندازه ما اکیپ رو به کل کنسل میکنه چون همش تاکید داریم باهم حرف بزنیم و به بقیه توجه نمیکنیم...در هر صورت فردا همو میبینیم و امیدوارم کرونا هم نگیریم ویه جورایی با استرس دارم میرم چون شرایط واقع خوب نیست...ولی از اونجایی که احساس میکنم آبان پرحاشیهای داریم و بعدشم ممکنه همو تا مدتها نبینیم دلو زدم به دریا...با وجود اینکه از تصمیمم پشیمون شدم که برم چارهای ندارم...